نفس مامان و بابا ، طاها جاننفس مامان و بابا ، طاها جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

طاها مروارید صدف زندگی ما

پنج شنبه ( 26/5/91)

سلام دوست جونیا  بازم من اومدم       دیروز حدود  دو سه بعد ظهر بود که همسری از سر کار اومد واز فرط خستگی زودی خوابید الهی من بمیرم براششششششششششششششششش ، با دهن روزه اونم تو این گرما چقدر زحمت میکشه برای من خلاصه اینکه چون صبح خیلی خوابیده بودم دیگه خوابم نیومد گفتم خدایا چی کار کنم که یهو به سرم زد که اون کوکی میکری که از سایت لذت آشپزی یاد گرفته بودم و برای اولین بار درست کنم ، دست به کار شدم همه مواد و داشتم ، آماده کردم خیلی راحت بود.  همسری که از خواب بیدار شد از ظاهر کوکی ها خیلی خوشش اومد ولی چون هر دو مون روزه بودیم نتونستیم تست کنیم . شب قرار بود بریم خونه مامان...
27 مرداد 1391

افطاری

سلام به همه دوست جونیام روزای خیلی شلوغیه آخرای ماه رمضونه و ما هم تو ترافیک مهمونی ها و افطاریها گیر کردیم . الان حدود ده روز میشه که هر روز دعوتیم شاید تو این چنروز ما دو سه روز خونه بودیم اونم تازه خودمون مهمون داشتیم . 1شنبه خانواده همسری به اتفاق عمو امیرینا خونه ما دعوت بودن . از صبح داشتم کار میکردم دیگه آخر شب نا نداشتم وقتی اونا رفتن یه کم جمع و جور کردم و رفتم خوابیدم آخه فرداشم دوباره مهمون داشتیم خانواده خودم با داداشام و بابابزرگم که چند روزیه خونه باباییناست . فردا اون روزم حدود ساعت دو نیمه شب بود خوابیدم فکر کردم که صبح پا میشم خونه رو تمیز میکنم ،، صبح حدود ساعت ده با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، حسین جون بود گف...
25 مرداد 1391

این چند روز

سلام به نی نی خوشگلم و همه دوست جونیام چند روزی بود حوصله تایپ کردن نداشتم حالا اومدم با یه دنیا دلتنگی جمعه اول از همه اینکه چند روزی بود میخواستم مسقطی که از وب آشپزیهای مامانم از مامان علی خوشتیب یاد گرفته بودم درست کنم ولی بنا به دلایلی  نشده بود حالا امروز فرصت خوبی بود . دست به کار شدم . بابایی بیرون بود تا برسه خونه درست کردم خیلی هم خوشمزه شد . بین کار بودم که مامان شایسته زد و برای افطار دعوتمون کرد .منم با کمال میل پذیرفتم. شب رفتیم خونه حاجی بابا .کلی خوش گذشت راستی خاله اقدس اینا هم دعوت بودن. مارال گلی با آبتین جون کلی بازی کردن و حسابی انرژیشون رو تخلیه کردن. اینم عکس مسقطی  ...
8 مرداد 1391

29/4/91 پنج شنبه

سلام به نی نی خودم عزیزکم جونم برات بگه  که تا غروب اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه بابایی از سر کار اومد خونه بعد از کمی استراحت با حاجی بابا رفتن به مشاور املاک نزدیک خونمون ، آخه بابایی یه مدتیه دنبال اینه که یه خونه ی کوچیکی فعلا اگه بشه بخریم ، خدا رو شکر مثل اینکه معامله جوش خورده بود ، خیلی خوشحال شدیم ، تازههههههههههههههه  خبر دیگه اینکه دیروز تولد عمو جون بود ما یادمون نبود یهو مامان جون به بابایی زنگ زد و گفت بیاید اینجا تولده ، ما هم تو راه یه کیک تولد خریدیمو رفتیم کلی بهمون خوش گذشت فقط جای تو خالی بود ، نبودی ببینی مارال فرفری چقد شیرین کاری کرد کم مونده بود با سر بره تو کیک از خوشحالی ، الهی که قربونش بشم ، خل...
30 تير 1391

سه شنبه (27/4/91)

حدود ساعت هشت از خواب پا شدم بعد از خوردن صبحانه با سمیه جون دوست دوران مدرسه و دانشگاهم  رفتیم اداره پست چهار راه لشگر برای گرفتن تاییدیه تحصیلی ،  آخه برای فارغ اتحصیلی لازمه که تو پرونده باشه ،‌ مدارک دیگه ای هم هست که هنوز آماده نکردم ، گفتم قبل از ماه رمضون حاضر کنم تا راحت شم ، کییییییییییییییی   تو ماه رمضون اوننننننننننننننم تواین گرما میره بیرونننننننننننننن  خلاصه با سمیه رفتیم اداره  انقدر شلوغ بود که نگگگگگگگگو  ....  خسته و کوفته  ساعت یک رسیدیم خونه ،  خونه خودمون نرفتم از همون جا مستقیم رفتم خونه بابایینا ، دیدم مامان غذا رو هم آماده کرده، بعد از ناهار اومدم  ی...
28 تير 1391

علت تاخیر این چند روز

سلام به دوست جونای خودم امیدوارم که حالتون خوب باشه ، چند روزی بود که به علت قطعی نت نتونستم بهتون سر بزنم و پستی بذارم . ولی حالا اومدم با یه دنیا دل تنگی برای شما . قرار بود امروز صبح زود برم برای مامانم وقت دکتر بگیرم ، که یهو قبل از اینکه من از خواب بیدار شم مامانم زنگ زد و گفت نمی خواد بری آخه بابا خودش رفته ، منم از خدا خواسته دوباره خوابیدم . یه دو سه ساعتی خوابیدم نفهمیدم چطور گذشت  پا شدم دیدم ساعت ده شده ، وای دیگه انقدر با عجله از خواب پریدم که نگوووووووووووووووووو ، آخه قرار بود برم بانک ، یه کم خونه رو جمع و جور کردم زنگ زدم به حسین جون ، گفت دیگه نمیخواد بری خودم اون کار بانکی رو انجام میدم ، منم دیدم بیکارم به خاطر هم...
25 تير 1391

مولودی14/4/91

سلام به دوستای عزیزم سلام به نی نی خودم اول از همه این عید بزرگ رو به همه دوستای گلم و نی نی جونم تبریک میگم.بابت چند روزی که نتونستم بیام پیشتون عذر خواهی میکنم. پریروز داداشمینا اسباب کشی داشتن منم رفته بودم خونه داداشی ، البته کار خاصی هم نکردم ولی همین که آدم تو اون شلوغیه خسته میشه ، خواستم دیشب بیام پیشتون ولی بس که خسته بودم بازم   نتو نستم ، به محض اینکه رسیدم خونه خوابیم . آخه دیروز مامانم برای تولد حضرت مهدی (ع) یه جشن گرفته بود منم از صبح خیلی زود رفته بودم اونجا برای کمک . همه اقوام هم بودن ، خیلی خوش گذشت . جای همتون خالی. جشن که تموم شد اومدم خونه دیدم حسین جون اومده داره تلویزیون نگاه میکنه ، چای ر...
15 تير 1391