29/4/91 پنج شنبه
سلام به نی نی خودم
عزیزکم جونم برات بگه که تا غروب اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه بابایی از سر کار اومد خونه بعد از کمی استراحت با حاجی بابا رفتن به مشاور املاک نزدیک خونمون ، آخه بابایی یه مدتیه دنبال اینه که یه خونه ی کوچیکی فعلا اگه بشه بخریم ، خدا رو شکر مثل اینکه معامله جوش خورده بود ، خیلی خوشحال شدیم ، تازههههههههههههههه خبر دیگه اینکه دیروز تولد عمو جون بود ما یادمون نبود یهو مامان جون به بابایی زنگ زد و گفت بیاید اینجا تولده ، ما هم تو راه یه کیک تولد خریدیمو رفتیم کلی بهمون خوش گذشت فقط جای تو خالی بود ، نبودی ببینی مارال فرفری چقد شیرین کاری کرد کم مونده بود با سر بره تو کیک از خوشحالی ، الهی که قربونش بشم ، خلاصه بعد از مراسم و کلی عکس انداختن اومدیم خونه ، این بود ماجرای امروز.
بای
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی