سلام گل پسرم ، خوبی؟ بالاخره اومدم مامانی، یه دنیا حرف دارم برات عزیزم دیروز روز شیرخوارگان حسینی بود من و شما به اتفاق عزیز جون ساعت 9 صبح رفتیم مسجد ، اولش که رسیدیم ازمون پذیرایی کردن ،بعد حاج آقا اومد صحبت کنه که شما از صدای بلند گو ترسیدی و زدی زیر گریه ، خلاصه با کلی درد سر ساکتت کردم ، ، ولی بعدش انقدر پسر خوبی شدی که تا آخر مراسم خیلی خوب همکاری کردی ، راستی آخرش از بچه هایی که اونجا بودن عکس مینداختن منم از شما با اون لباس زیبای سقاییت یه عکس خوشگل انداختم که بعدا میزارم تو وبلاگت . این از دیروز .... عزیزم کلا انقدر شیرین و با مزه شدی که دوست دارم بخورمت ، روزی چند بار برات اسفند دود میکنم نانازم ، تازگیا خیلی شیطون شدی ...