حضور گل پسرم تو مراسم شیرخوارگان حسینی (17 آبان)
سلام گل پسرم ، خوبی؟
بالاخره اومدم مامانی، یه دنیا حرف دارم برات
عزیزم دیروز روز شیرخوارگان حسینی بود من و شما به اتفاق عزیز جون ساعت 9 صبح رفتیم مسجد ، اولش که رسیدیم ازمون پذیرایی کردن ،بعد حاج آقا اومد صحبت کنه که شما از صدای بلند گو ترسیدی و زدی زیر گریه ، خلاصه با کلی درد سر ساکتت کردم ، ، ولی بعدش انقدر پسر خوبی شدی که تا آخر مراسم خیلی خوب همکاری کردی ، راستی آخرش از بچه هایی که اونجا بودن عکس مینداختن منم از شما با اون لباس زیبای سقاییت یه عکس خوشگل انداختم که بعدا میزارم تو وبلاگت . این از دیروز ....
عزیزم کلا انقدر شیرین و با مزه شدی که دوست دارم بخورمت ، روزی چند بار برات اسفند دود میکنم نانازم ، تازگیا خیلی شیطون شدی همش دوست داری همه چیزو دستت بگیری و بخوری والا ما پسر به این شکمویی ندیده بودیم ... چند روزه زبونتو میدی بیرون آخه پسرم زشته گلم ، دو سه روز پیش خواستم چند تا عکس یادگاری بندازم که تو همه عکسات زبون درازی کردی ، الهی فدات بشه مامانی
منو بابایی رو خوب میشناسی دوست داری همه جا تو رو با خودمون ببریم ببخشیدا حتی تو دست شویی ...
ماشالله انقدر پر سر و صدایی که همش در حال حرف زدنی همه میگن شاید گل پسرم زود حرف بزنه ،
طاها جون بابایی انقدر دوستت داره همیشه باهات بازی میکنه ، چند روز پیش میگفت کی میشه طاهای بابایی بزرگ بشه ببرمش مغازه ، ببرمش مسجد تکبیر بگه ، بهش گفتم نترس انقدر زود بزرگ میشه که دلمون برای این روزا تنگ میشه میگیم کاش اون روزا دوباره تکرار بشه
راستی گلم چند روزیه پا گذاشتی تو هفت ماهگی و غذا خوردنو رسما شروع کردی ، اولین روزی که بهت فرنی دادم انقدر که دادی بیرون صورت کلا سفید شده بود، عاشق غذا خوردنتم عزیزم ....
خیلی از حرفام مونده عزیزم ، ولی وقت ندارم چون داری شیطونی میکنیو نمیذاری بنویسم ، زود زود میام
دوستت داریم