نفس مامان و بابا ، طاها جاننفس مامان و بابا ، طاها جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

طاها مروارید صدف زندگی ما

هفته 14

 الهی که من فدای سلول سلول بدنت بشم سلام  انشالله که حالت خوبه عزیزم ، دلم برات یه ذره شده ،دارم روز شماری میکنم تا برم دکتر صدای قلبتو بشنوم قند عسلم ، انتظار کشیدن خیلی سخته ، خیلی باید رو صبر و حوصله خودم کار کنم میدونم شاید خیلی وقت ببره ولی شدنیه ، یه عزیزی میگفت اگه انقدر که ما منتظر چیزای دنیایی هستیم منتظر امام زمانمون بودیم بی شک تا حالا ظهور کرده بودن ولی حیف که این طور نیست عزیز دلم شما الان تو هفته چهاردهمی نمیدونی مامان چقدر منتظرته،  همش میشینم باهات حرف میزنم ، از آینده ای که پیش رو داریم ، از روز های قشنگی که در آینده ای نه چندان دور منتظرمونه .... خلاصه از همه چی تو این مدت از یه سر...
20 آبان 1391

هفته 13

سلام به فندق کوچولوی خودم اومدم تا برات تعریف کنم    دیروز رفتم سونو گرافی دست و پاهای کوچولوتو دیدم عزیزم  ، شما الان تو هفته سیزدهمی خیلی دلم میخواد این چند ماه باقیمانده تا اومدن تو فرشته کوچولو زود زود و بدون هیچ مشکلی بگذره و تو بیای بغلم ، نازت کنم ،بوست کنم ، یه دل سیر نگات کنم و ازت سیر نشم و لذت ببرم ، راستی عسلکم الان شما دقیقا دوازده هفته و سه روزه ته ، قدت 57میلی متره، ضربان قلبت 161 بار در دقیقه است خانم دکتر بهم گفت هنوز معلوم نیست که شما دخملی یا پسمل ولی برای مامان وبابا فرقی نمیکنه عزیزم ، مهم سلامتی تو  ،  ناناز مامان  شما روز  23/2/ 92 پا به دنیا&n...
11 آبان 1391

خبر خبر

سلام دوست جونیا من اومدم  با یه خبر خیلی داغ  اول از همه خوبید خوشید سلامتید ،خیلی دلم براتون تنگیییییییییییییییییییییییده بود میدونم حالا حتما میگید خبرت چیه ؟ اگه حدس زدید خبر چیه؟ نمیدونم شاید درست حدس زده باشید ، آره دوست جونیا مامان فری داره واقعا مامان میشه ، انقدر خوشحالم که نگو وووووووووووووووو ، برام دعا کنید که مشکلی پیش نیاد همش تو دلم یه احساسی دارم ، اونم به خاطر اون تجربه نا موفقی که تو بارداری فبلی داشتم به خاطر اون زایمان زودرسم میگم ، همتون برام دعا کنید دوست جونیا دیروز رفته بودم سونو گرافی ، همه چیز نرمال بود ، نی نی من الان تو 8 هفته و 6 روزه ، همه چیز خوب پیش میره حالمم خوبه فقط هم...
21 مهر 1391

گردش خانوادگی

سلام به دوست جونیای خودمممممممممممممم       امیدوارم حالتون خوف باشه دماقاتون چاق باشه و دلاتون شاد با چند روزتاخیر    عید همگی تونم مبارک امیدوارم به برکت این ماه عزیزکه پشت سر گذاشتیم همه مادرای منتظر سال دیگه این موقع نی نی داشته باشن آمییییییییییییییین دوست جونیا یادتونه تو پست قبلی گفته بودم تو تعطیلات عید فطر میخوایم بریم اصفهان ، دم مدای رفتنمون بود که خانواده نظرشون عوض شد ، گفتن نکنه اونجا گرم باشه بالاخره تصمیم بر این شد بریم یه جای کوهستانی ، رفتیم همدان ، دو روز اونجا بودیم بهمون خوش گذشت اکثر جاهای دیدنی همدان رو دیدیم دو شنبه غروب راه افتادیم به سمت خونه ، آخر شب حد...
3 شهريور 1391

پنج شنبه ( 26/5/91)

سلام دوست جونیا  بازم من اومدم       دیروز حدود  دو سه بعد ظهر بود که همسری از سر کار اومد واز فرط خستگی زودی خوابید الهی من بمیرم براششششششششششششششششش ، با دهن روزه اونم تو این گرما چقدر زحمت میکشه برای من خلاصه اینکه چون صبح خیلی خوابیده بودم دیگه خوابم نیومد گفتم خدایا چی کار کنم که یهو به سرم زد که اون کوکی میکری که از سایت لذت آشپزی یاد گرفته بودم و برای اولین بار درست کنم ، دست به کار شدم همه مواد و داشتم ، آماده کردم خیلی راحت بود.  همسری که از خواب بیدار شد از ظاهر کوکی ها خیلی خوشش اومد ولی چون هر دو مون روزه بودیم نتونستیم تست کنیم . شب قرار بود بریم خونه مامان...
27 مرداد 1391

افطاری

سلام به همه دوست جونیام روزای خیلی شلوغیه آخرای ماه رمضونه و ما هم تو ترافیک مهمونی ها و افطاریها گیر کردیم . الان حدود ده روز میشه که هر روز دعوتیم شاید تو این چنروز ما دو سه روز خونه بودیم اونم تازه خودمون مهمون داشتیم . 1شنبه خانواده همسری به اتفاق عمو امیرینا خونه ما دعوت بودن . از صبح داشتم کار میکردم دیگه آخر شب نا نداشتم وقتی اونا رفتن یه کم جمع و جور کردم و رفتم خوابیدم آخه فرداشم دوباره مهمون داشتیم خانواده خودم با داداشام و بابابزرگم که چند روزیه خونه باباییناست . فردا اون روزم حدود ساعت دو نیمه شب بود خوابیدم فکر کردم که صبح پا میشم خونه رو تمیز میکنم ،، صبح حدود ساعت ده با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، حسین جون بود گف...
25 مرداد 1391

این چند روز

سلام به نی نی خوشگلم و همه دوست جونیام چند روزی بود حوصله تایپ کردن نداشتم حالا اومدم با یه دنیا دلتنگی جمعه اول از همه اینکه چند روزی بود میخواستم مسقطی که از وب آشپزیهای مامانم از مامان علی خوشتیب یاد گرفته بودم درست کنم ولی بنا به دلایلی  نشده بود حالا امروز فرصت خوبی بود . دست به کار شدم . بابایی بیرون بود تا برسه خونه درست کردم خیلی هم خوشمزه شد . بین کار بودم که مامان شایسته زد و برای افطار دعوتمون کرد .منم با کمال میل پذیرفتم. شب رفتیم خونه حاجی بابا .کلی خوش گذشت راستی خاله اقدس اینا هم دعوت بودن. مارال گلی با آبتین جون کلی بازی کردن و حسابی انرژیشون رو تخلیه کردن. اینم عکس مسقطی  ...
8 مرداد 1391